تو ازاين
آخشيج زندگاني بجز جهل مركب هيچ داني?
ترا چون
جان نمودآهنگ رفتن دگرگون ميشوي در روح و در تن
تو تركيبي
ز جسمي و ز نوري بدين سان صاحب فهم و شعوري
Maju m’naay-e
marg-o zendegi raa
zamaan-e aani-o paayandegi raa
مجو آميغ
هستي چون نداني كه هستي را نه جائي ني زماني
چه پرسي از
جهان بي ته و سر?
كه هر دم مينمايد روي ديگر
همه امواج
نور آسماني كه هرگز منشاء آنرا نداني
اسيري
آنچنان در احتمالات كه درك ماوقع شد از محالات!
Kojaa m’lul –o- ellat
chaareh baashad cho raabeth bein - e in do paareh baashad
اساس اين
جهان امواج نوري است بقيه جملگي ظلمت و كوري است
تنت از
ظلمت و روحت همه نور از اين ره درك هستي هست ميسور
در اين
دنيا بود باشنده هائي كه سرگردان نميدارند جائي